پیشاپیش شهادت امام اول علی علیه السلام
را به تمامی شیعیان و دوست دارانش تسلیت
عرض می کنم التماس دعا شب نوزدهم رمضان شب اول قدر
در قیر شب | |||
دیرگاهی است در این تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است. بانگی از دور مرا می خواند، لیک پاهایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی: در و دیوار بهم پیوسته. سایه ای لغزد اگر روی زمین نقش وهمی است ز بندی رسته.
نفس آدم ها سر بسر افسرده است. روزگاری است در این گوشة پژمرده هوا هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب در به روی من و غم می بندد. می کنم هر چه تلاش، او به من می خندد.
نقش هایی که کشیدم در روز، شب ز راه آمد و با دود اندود. طرح هایی که فکندم در شب، روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیرگاهی است که چون من همه را رنگ خاموشی در طرح لب است. جنبشی نیست در این خاموشی: دست ها، پاها در قیر شب است. |
دعاى پدر
خداوند به پدرم فرزندى عطا نکرده بود و سنّ او از چهل سال مى گذشت که همسر دوّمى انتخاب کرد، بازهم بچه دار نشد. او به فرزندار شدن خود امیدوار بود و ماءیوس نبود تا اینکه خداوند سفر حجى را قسمت او کرد. ایشان در طواف و نماز به سایرین کمک مى کرد و از آنان مى خواست در کنار کعبه براى فرزنددار شدنش دعا کنند و آنان در کنار کعبه دعا مى کردند. مرحوم پدرم مى گفت : من همانجا از خداوند خواستم نسل من مبلّغ دین باشد. به هر حال از سفر حج که برگشت ، خداوند دوازده فرزند به او داد؛ یک فرزند از همسر اوّل و یازده فرزند از مادرم که همسر دوّم او بود.
با لطف الهى در سن چهارده سالگى به حوزه علمیه رفتم ، یک سال در کاشان ، هفده سال در قم ، یک سال در نجف و یک سال نیز در حوزه مشهد بودم و پس از پیروزى انقلاب در سال 57 مقیم تهران شدم .
توفیقاتم را از خداوند مى دانم که پس از اشک پدرم در کنار کعبه و دعاى مردم نصیب من فرموده است ، همان گونه که نشر سخنانم از صدا وسیما را مرهون رهبرى امام خمینى قدّس سرّه و خون شهدا و تلاش و پیگیرى علامه بزرگوار شهید مطهرى مى دانم و تمام نواقص و ضعف ها را از خود دانسته و از خداوند طلب مغفرت نموده و از مردم عزیز معذرت مى خواهم .
اثر متلکپدرم شالى دور سرش مى پیچید. مى گفت : روزى در بازار کاشان زنى مسئله اى شرعى از من پرسید من گفتم : بلد نیستم . زن گفت : اگر بلد نیستى پس این شال را بردار و کنار بینداز. خیلى به من برخورد و تصمیم گرفتم یک دوره رساله عملیه را خوب بخوانم و چنین کردم بطورى که پس از چند سال مسئله گو شدم .
خاطره تلخهفت ساله بودم که به یکى از مساجد کاشان رفتم ، در صف اوّل نمازجماعت ایستاده بودم که پیرمردى مرا گرفت و مثل گربه به عقب پرتاب کرد و گفت : بچه صف اوّل نمى ایستد! و این در حالى بود که با بى احترامى هم جایى را غصب کرد و هم ذهن کودکى را نسبت به نماز و مسجد منکدر کرد.
پس از گذشت سالها هنوز آن خاطره تلخ در ذهنم مانده است .
معلّم بد اخلاقیادم نمى رود در کودکى وقتى معلّم سرکلاس مى آمد، مشق ها را چنان خط مى زد که گاهى کاغذ پاره مى شد و ما همین طور مات و مبهوت نگاه مى کردیم که آقا! ما تا نصف شب مشق نوشتیه ام و شما اصلاً نگاه نکردى که من چه نوشته ام ؟ آن قدر معلّم ما بداخلاق بود که اگر یک روز لبخند مى زد تعجّب مى کردیم